داستان راهب وبیرون آوردن آب از چاه
09 فروردین 1391 توسط جعفری ندوشن
آيا شنيديد ديرنشين چه گفت؟ گفتند: آرى، آيا دستور فرمائى بدان جا كه اشاره كرد برويم تا نيرو و تاب و توان از ما نرفته شايد بآب برسيم؟ امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: نيازى بدان نيست و سپس گردن استر سواريش را بسوى قبله كرده و بجاى نزديكى از آن دير اشاره فرمود و بديشان گفت: آنجاى زمين را بكنيد، پس گروهى از ايشان بدان جا رفتند و بوسيله بيل آنجا را كندند سنگ بزرگى براق آشكار شد، عرض كردند: اى امير مؤمنان در اينجا سنگ بزرگى است كه بيلها در آن كارگر نيست؟ فرمود: اين سنگ روى آب است، و اگر از جاى خود حركت كند بآب خواهيد رسيد پس همگى براى كندن آن كوشش
گردند و هر چه خواستند آن را جنبش دهند نتوانستند و كار بر ايشان دشوار شد، همين كه آن جناب ديد همگى گرد هم فراهم شده و براى كندن سنگ تلاش ميكنند و كارى از پيش نمىبرند پاى مبارك از ركاب بيرون آورده بزمين آمد و آستين بالا زد و انگشتان زير آن سنگ انداخته آن را حركتى داد و بآسانى از جا بر كنده چند ذراع زيادى بدور پرتاب كرد، و چون سنگ از جاى كنده شد روشنى آب پديدار گشت، لشكريان بر سر آن ريختند و همگى از آب آشاميدند، و آن آب گواراترين و سردترين و زلالترين آبى بود كه در اين سفر خوردند، پس بايشان فرمود: براى راه خود (تهيه آب نمائيد و) از اين آب برداريد و خود را سيراب نمائيد، پس اين كار را انجام دادند، سپس آن حضرت آمده آن سنگ را بدست مبارك برداشت و در همان جا كه بود بنهاد و دستور داد خاك بر آن بريزند و نشان آن را با خاك بپوشانند، و در همه اين احوال آن ديرنشين از بالاى دير خود تماشا ميكرد و چون جريان را تا بپايان نگريست فرياد زد:
اى مردم مرا از دير بزير آوريد مسلمانان با زحمت او را بزير آوردند پس آمد برابر امير المؤمنين عليه السّلام ايستاده عرض كرد: اى مرد آيا تو پيغمبر مرسلى؟ فرمود: نه، گفت: آيا فرشته مقرب درگاه خداوندى؟ فرمود: نه، عرضكرد: پس تو كيستى؟ فرمود: من وصى رسول خدا محمد بن عبد اللَّه خاتم پيغمبران (ص) هستم، عرضكرد: دست خود باز كن تا من بدست تو بخداى تبارك و تعالى ايمان آورم پس امير المؤمنين عليه السّلام دست مبارك باز كرد و باو فرمود: شهادتين بر زبان جارى كن، پس آن راهب گفت: گواهى دهم: معبود بحقى جز خداى يگانه كه شريكى ندارد نيست، و گواهى دهم: كه محمد بنده و فرستاده او است، و گواهى دهم كه وصى رسول خدا و سزاوارترين مردمان بخلافت پس از او تو هستى،
(1) پس امير المؤمنين عليه السّلام از او پيمان برفتار كردن دستورات اسلام را گرفت، سپس باو فرمود: چه چيز تو را بر آن داشت كه پس از دير زمانى كه در اين دير بر كيش مخالف اسلام بسر بردهاى اكنون اسلام آورى؟
عرضكرد: تو را آگاه كنم اى امير مؤمنان كه بناى اين دير در اين بيابان براى دست يافتن بكننده اين سنگ و بيرون آورنده اين آب از زير آن بوده، و پيش از من روزگار درازى گذشت و آنان كه در اين دير بودند باين سعادت نرسيدند تا خداوند آن را روزى من كرد، و ما در كتابهاى خود خواندهايم و از دانشمندان خود شنيدهايم كه در اين سرزمين چشمهايست و روى آن سنگى قرار دارد كه جاى آن چشمه را جز پيغمبر يا وصى پيغمبر نداند، و براى خداوند بناچار وليى هست و نشانهاش شناختن جاى آن چشمه آب و نيروى او بر كندن آن سنگ است، و چون من ديدم كه تو اين كار را انجام دادى آنچه من چشم براه آن بودم براى من محقق شد و بآرزوى ديرينه خود رسيدم، و اكنون من بدست تو اسلام آورده و بحق تو و فرمانروائيت ايمان دارم، چون امير المؤمنين عليه السّلام اين سخنان را شنيد گريست بدانسان كه محاسن شريفش از اشك چشم او تر شد و گفت: سپاس خداوندى را كه من نزد او فراموش نشدهام، و سپاس خداوندى را كه در كتابهاى او ياد آورى گشتهام، سپس مردم را پيش خوانده فرمود: بشنويد آنچه اين برادر مسلمان شما ميگويد، پس سخنان او را شنيده و خداى را بسيار سپاس گذارده و بر اين نعمتى كه خداوند بايشان ارزانى داشته و شناسائى بحق امير المؤمنين عليه السّلام پيدا نمودهاند شكرگزارى كردند، و پس از آن براه افتادند و آن ديرنشين هم بهمراه آن حضرت در ميان يارانش بود تا آنگاه كه با مردم شام (در جنگ صفين) برخوردند اين ديرنشين از كسانى بود كه شهيد شد، و خود آن حضرت عليه السّلام بر او نماز خوانده كار دفن
او را انجام داد و بسيار برايش آمرزش خواهى نمود، و هر گاه بياد او مىافتاد ميفرمود: او دوست من بود.
ارشاد-ترجمه رسولى محلاتى، ج1، صص336-338
صفحات: 1· 2