اسیر محبت
این داستان رو خوندم تصمیم گرفتم همه دوستان هم بخونند چون پر هست از نکته اخلاقی اما داستان
راستش اسم واقعي اونو نميدونستم، از وقتي كه ديدمش، يادم مياد بهش ميگفتن آتيش، آخه خيلي شر بود و اهل جارو جنجال. اهل محل، هركدوم تو آلبوم خاطراتشون حداقل چند تا خاطره از اونو كاراي شرش داشتن و لاتاي محل هم حسابي تحويلش ميگرفتن و پيشش لنگ ميانداختن، لب تر ميكرد هر كاري ميخواست براش ميكردن.
عجيب بود. اينجاکجا و اون كجا. از اينكه يه دفعه تو صف غذاي جبهه اونو ديده بودم داشتم شاخ در ميآوردم. ما كه تو محل هم با يكديگر هم كلام نشده بوديم تو چشماي يكديگر خيره شده بوديم. يه لحظه تمام فيلمهاي آتيش در ذهنم مرور شد. اون هم كه ميدانست پروندة زندگياش تو دستمه و از الف تا باي كاراش رو ميدونم كمي مكث كرد.
ظرف غذايش كج شده بود و شرشر خورشتهايش روي زمين ميريخت. زير چشمي نگاه ريزي به چپ و راستش كرد، بعد چند قدمي جلو آمد و با آن صداي لاتياش گفت:به به ببين كي اينجاست، بچه محل خودمونه. كرتم به مولي، پوتينتم، ويتامين نگاهت منو كشته بعد نزديك شد و دم گوشم گفت: شتر ديدي چي؟ نديدي!
من كه نميدانستم خوابم يا بيدار گفتم: نالوطي اينجا، توي جبهه چكار ميكني؟ با سرفهاي گلويش را صاف كرد و گفت: والا همه جا رو كه ديده بودم، گفتم اينجا رو هم ببينم، جون تو هم سير چي هم تماشا. بعد تو چشمام خيره شد و گفت:خوب با اجازة نكير و منكر، يا علي زت زياد.
او رفت اما سيل هزار و يك سؤال و احتمال به ذهنم سرازير شد. با خودم گفتم: نميزارم دست از پا خطا كني. دستتو رو ميكنم. از اين قصه روزها سپري شد. ايام فاطميه آمده بود. من كه سرم حسابي شلوغ بود حيفم آمد براي لحظاتي هم كه شده در جمع برو بچههاي عزادار شركت نكنم.
شبي به حسنيه رفتم جمع زيادي حاضر بودند.بازار عزاي خانم فاطمة زهرا مشترياني زيادي داشته است به دنبال جاي خالي ميگشتم، يك نفر كه بلند شده بود به من اشاره كرد جاي او بنشينم.با عجله خودم را به آنجا رساندم. زير چشمي نگاهي اين طرف و آن طرف كردم تا ببينم از دوستان كسي حاضر است كه ناگهان آتيش رو ديدم.
سريع يقة اوركتم رو بالا كشيدم و كمي چرخيدم تا مرا نبيند. با خودم گفتم: خيلي زرنگه، اومده تو دل بچههاي پاك جا باز كند و دام شكارش رو پهن كند. نه جونم اگه تو آتيشي، باش من هم به قول بچهها گفتني جواد دندهايام. اون شب از دعا چيزي نفهميدم كه متوجه شدم سفرة عزا برچيده شده است.
بقیه داستان رو از اینجا بخونید