دلتنگ روزهای با خدا بودن
یادش به خیر 6سال پیش دوران مجردی وحضور داشتن در اعتکاف نمی دونم خوب یا بد گذشت در گذر زمان چیزهای عجیبی دیدم ولحظات قشنگی رو داشتم اما می خوام از آخرین اعتکافم برای شما بگم البته نمی دونم گفتنش درست هست یا غلط اما ماجرا از اونجایی شروع شد که شش تا طلبه سال اولی همراه با استاد ادبیات بهتر بگم استاد عرفان در یکی از مساجد با هم بودیم البته کاملا اتفاقی ،من با یکی از طلبه ها یعنی خانم رحیمی دو تا دوست (واقعا دوست ) همراه بودم لحظه های شروع اعتکاف فقط در عالم دوستی وخواندن یکی از کتاب های حسن زاذه آملی بودیم جملات عجیب وصحبت هایی پیرامون مطالب کتاب ،می دونستم ایام اعتکاف ایام خاصی هست وخیلی زود می گذره چون تجربه سال های قبل رو داشتم برنامه ریزی کردم برای لحظه لحظه های وقتم
ساعت 11 صبح بود حالم زیاد خوب نبود تصمیم گرفتم برم وضو بگیرم اما….
بدترین لحظه واشک آه وناله واقعا بدترین چیزی که می تونست اتفاق بیفته خدایا چه راحت من رو پرت کردی بیرون بله معلومه جزءبدترین بندگانت هستم اگه تا حالا فکر می کردم بدم حالا دیگه مطمئنم از بدترین های عالم هستم واقعا بدترین شکست بود نمی دونستم چیکار کنم کجا برم با چه رویی برم تصمیم گرفتن سخت بود تو اون لحظه یک دفعه یکی از دوستان طلبه (خانم موسوی)رو دیدم البته جزء معتکفین نبود جزءخدام بود تا من رو دید حدس زد چی شده به من گفت صبر کن الان برمی گردم بله دوست من رفت وبرگشت گفتم وسایلم رو آوردی گفت نه اما خانم رحیمی بود واوج احساسات کار عجیبی کرد گفت تا حالا معتکف نبودم چون نیت داشتم از خدام باشم ولی مردد بودم من یه خدمه وکنار تو می مونم اوج فداکاری بود از من گفتن واز اون نه گفتن قبول نکرد وگفت من معتکف نیستم
بگذریم از حرف ها ،با هم صحبت کردیم به توافق رسیدیم داخل مسجد باشه هر وقت نیازی بود بیاد کنارم یه روز گذشت وشب شد خانم موسوی ترتیبی داد که به یکی از اتاق های مسجد برم که جزءمسجد نبود ساعت 11 شب متوجه شدم در اتاق رو بستند چیزی نگفتم اما نمی دونستم به کی بگم بابا من هم مثل بقیه روزه بودم اما نمی تونستم داخل مسجد باشم وافطاری بگیرم گرسنگی که هیچ حالا اگه مجبور بشم برم بیرون چی این هم هیچ بدترین لحظه لحظه ای که برق بیرون مسجد خاموش شد بله ساعت خاموشی واستراحت خدایا تازه احساس کردم شب اول قبر وتنهایی وحشت خیلی وحشتناک بود نمی تونستم از کسی کمک بگیرم چون کسی نبود من بودم وخدا وخدا وخدا
تا ساعت 3 تنهایی بود ووحشت خدارو شکر باز هم خانم موسوی بود وقتی اومد سر بزنه تازه فهمید که ای وای اینجا چقدر وحشت داره صبح خانم رحیمی که قسمتی از ماجرا رو از خانم موسوی فهمیده بود واصلا نمی تونست تنها موندن من رو قبول کنه اومد دیگه به هیچ نحوی قبول نکرد که تنهام بذاره
از بد روزگار استاد محترم ما هم خیلی دلش سوخته بود ویه پیام عجیبی رو برام فرستاد یک کلمه از انتخاب شده هایی یعنی چه رو نمی دونم اما گفت وساعتی نگذشت که به گرفتاری من مبتلا شد
لحظه های اعتکاف گذشت وگذشت تا روز سوم که جمع پذیرفته شده ها تقریبا 15 نفری شده بودند وطبیب همه بچه ها من بودم چون زجر بیشتری رو کشیده بودم خانم حسینی لحظه های آخر اعتکاف رو به من گفت چه آرزویی داشتی گفتم واقعیتش اومده بودم آدم بشم اما فهمیدم آدم نیستم نگاهی کرد وگفت می دونی الان هر چی از خدا بخواهی میده وقت رو تلف نکن نمی دونستم چی می خواهم با خانم رحیمی صحبت کردم خندید یه نگاهی کرد گفت بیا امتحان کنیم ببینیم چی به چیه نمی فهمیدم چه فکری داره نگاش کردم گفتم چی باید بگیم گفت از استاد بپرس نگاه کردیم به استاد ،استاد به نظر شما چی بگیم سکوت کرد گفت خودتون بگید نمی فهمیدم چه بخوام اما می دونستم استاد می دونه ومی گه تو هم بفهم نگاه به خانم رحیمی زد زیر خنده خدایا چرا می خندی ؟گفت باید بگیم خدایا یه مرد اسب سوار از سرزمین دور خیلی بد نمی گفت هنوز باور نداشتم که واقعا این دعا چقدر مهم هست گفتم خدایا حالا که همه می گن چون نفر اول من بودم اول من وبعد خانم رحیمی
واقعا لحظات عجیبی بود من گفتم واز ما گفتن واز خدا شنیدن دیگه راهی نبود هر کار می کردم نمی شد جواب نه داد نیمه شعبان مراسم ازدواج من بود و17 رمضان مراسم عقد خانم رحیمی
خدایا این حرف ها رو زدم چون دیگه بزرگ شدم ومی دونم هر کسی رو راه نمی دی امسال هم گذشت ونتونستم بیام البته به خاطر( بچه هام) توفیق بده در مسیر بندگی بتونم آدمی باشم که تو می خواهی